loading...
کلبه ی من

5

یه بنده ی خدا بازدید : 0 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

یه شب به نیت دعا برای مامانم دل زدم به دریا و رفتم مسجد

وارد مسجد که شدم رفتم صف اول نشستم

برای نماز جماعت.سوره ی یوسف رو که خیلی دوسش دارم با معنی میخوندم

اتفاقا هوا بارونی بود.یه هو یکی با دست از شونم زد و گفت

دختر جون اینجا جای نشستنه اخه

اینجا جای حاج خانوماس برو عقب بشین

گفتم خانوم مگه اینجا رو خریدن

گفت دختره ی چشم سفید با این لاک و ارایش نماز چرا میخونی برو کنار تا نماز بقیه باطل نشده

گفتم مگه من چی کار کردم مگه من نجسم؟

گفت فعلا برو عقب الان حاج خانوم میاد

اصلا تو وضو گرفتی با این ارایش؟

گفتم بله گرفتم مشکلی هس؟

گفت اهان ولی باطله

گفتم اونش به خودم مربوطه

گفت پاشو برو بیرون. مسجد جای ادمایی مثله تو نیست

دستمو گرفت و بلندم کرد

هولم داد بیرون بقیه هم هیچی نگفتن

حتی یه نفرم اعتراض نکرد

جا نمازیم موند تو مسجد

رفتم بیرون بارون میبارید برای اینکه مامان و بابام شک نکن

که چرا رفته بودم بیرون و به این زودی برگشتم نرفتم خونه

خواستم تو حیاط مسجد وایسم ولی اون خانوم از پشت پنجره چنان بهم نگاه کرد که ...

اومدم بیرون جلو مسجد وایسادم زیر بارون تا نماز تموم شد و رفتم خونه و از اون موقع دیگه مسجد نرفتم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام دوستای عزیزم.این وب حرفای دل منه امید وارم خوشتون بیاد.دوستای گلم برای دیدن مطالب قدیمی تر به ارشیو سایت مراجعه کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    مطالب قدیمی تر
    دوستای گلم برای دیدن مطالب قدیمی تر به ارشیو  سایت مراجعه کنید با کلیک بر روی 1392 مینونید مطالب قبلی منو ببینید.شرمنده

    آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 110