loading...
کلبه ی من

13

یه بنده ی خدا بازدید : 0 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)

یادمه یه بار بابام تصادف کرده بود دستش شکسته بود

یه هویی اومد خونه و گفت وسایلتونو جمع کنید بریم شمال

منو میگی تعجب مامانموقت تمام خلاصه رفتیم جاده شمال

نمیدونی چه صفایی داشت با امکانات کمی که داشتیم

حسابی کیف کردیم راستش پول نداشتیم ویلا اجاره کنیم

واسه همین چادر زدیم و تو چادر موندیم

صبونه رو روی سخره های لب ساحل خوردیم

نمیدونی چه حالی داد

بابام خیلی بد رانندگی میکنه البته نه اینکه بد

ولی خوشش میاد مارو بترسونه

مخصوصا منو جاده ی شمالم که میدونید چیه پر از مه

خلاصه به سلامت برگشتیم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام دوستای عزیزم.این وب حرفای دل منه امید وارم خوشتون بیاد.دوستای گلم برای دیدن مطالب قدیمی تر به ارشیو سایت مراجعه کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    مطالب قدیمی تر
    دوستای گلم برای دیدن مطالب قدیمی تر به ارشیو  سایت مراجعه کنید با کلیک بر روی 1392 مینونید مطالب قبلی منو ببینید.شرمنده

    آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 72